پس کوچه ی دلم

موندنی موندگاره..حالا هرجا که باشه

پس کوچه ی دلم

موندنی موندگاره..حالا هرجا که باشه

یکی هست اون بالا، که خالصانه باهامه

آخرین مطالب
  • ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۷ 7.
  • ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۷ 5.
  • ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۲ 4.
  • ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۴ 3.
  • ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۵ 2.
  • ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۹ 1.

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام. یه عذرخواهی بابت این همه تاخیر..

همش توی ذهنم بود که بیام بنویسم ولی هی وقت نشد!

+ سه شنبه ای که گذشت عروسی دوستم بود و بی نهایت بهمون خوش گذشت... خیلی خیلی خوب بود

یکم از توضیحاتشو توی ادامه مینویسم که هرکی حوصله داشت بره بخونه..

+ جمعه تولد دختر داییم بود که از صبش رفتیمو تا عصر که تولد شرو میشد مشغول تزیین بودم و کمک کردم و اونجا هم خوب بود..

+ شنبه دوستم که عروس شده اومد پیشمون و کلی تحلیل و تفسیر عروسی

چقد هوا خوب شده..خنکیشو دوست دارم.. به نظرتون عاقلانه هستش که بعضیا بخاطر گرد و خاک و این چیزا پنجره هاشونو اصلا باز نمیذارن و هنوزم از کولر استفاده میکنن؟

خونه ی ما که همه ی پنجره هامون قابل بهر برداریه...نهایتش اینه که گردگیری میکنیم دیگه..عوضش نسیمی که میاد توی خونه کلی میچسبه..

صدف ..
۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۲ ۴ نظر

دیروز خواهرم میخواست بره کتاب بخره، مامانم خونه نبود و کارت بانکی منو برد..

امروز رفتم دکتر.. بعدش رفتم داروخونه داروهامو بگیرم. گفت تشریف ببرید صندوق..

رفتم کلی توی صف صندوق موندم..وقتی نوبتم شد، گفت صدوشصت تومن!!!

کیفمو نگاه کردم دیدم فقط صد تومن دارم..کارتمم توی کیفم نبود!  خواهرم یادش رفته بود بده بهم..

نمیدونستم چطوری به مرده بگم پول ندارم!!

گفتم ببخشید اقا من انقد پول همراهم نیست.. باید بعدا بیام داروهامو بگیرم.. گفت کارتم نداری؟ گفتم جا گذاشتم!

گفت باشه مشکلی نیست فقط برگرد برو از داروخونه نسخه ات رو پس بگیر..

برگشتم توی داروخونه..چقد سخت بود برام گفتن این که پول ندارم!! دوتا اقای جوون پشت گیشه بودن.. گفتم ببخشید من پول زیاد همراهم نبود، اگه ممکنه نسخه ام رو بدید که بعدا بیام داروهامو بگیرم...

یکیشون گفت چقدر پول همراهته؟ گفتم نود تومن.. گفت میخوای به اندازه نود تومنشو بدم بهت..بقیه اش رو بعدا بگیری؟!

گفتم اره اینطوری بهتره..

بعد داشت توی سیستم میزد گفت هشتاد تومن میزنم که برای برگشتت هم پول بمونه!

با این که از روی دلسوزی و شاید برادرانه اون حرفو زد ولی برای من سنگین بود...! گفتم پول برای برگشتم دارم!

گفت خب چرا دعوا میکنی؟!! همون نود تومنو میزنم..

دیگه نود تومن از داروهامو گرفتمو اومدم خونه..

توی راه همش داشتم فک میکردم ندارایی چقد سخته و اینکه امروز گفتن اینکه پول همراهم نیست چقد برام دردناک بود ووو

با این که شاید طبیعی بود که اون اندازه پول همراهم نباشه..

بعد همش غصه ی مردایی رو خوردم که شرمنده ی زن و بچشون میشن!

خدا جیب همه رو از خزانه ی غیبش پر کنه..

این دعا رو خیلی وقت پیش توی امامزاده از خانومی یاد گرفتم که نمیشناختمش..ولی دعاش برام جالب بود و توی ذهنم موند! 

+عید همه پیشاپیش مبارک
صدف ..
۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۴ ۴ نظر

چند وقته نرسیدم بنویسمو کلی اتفاق و کلی حرفه ننوشته دارم..

سفر کربلا خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت..مخصوصا برای ما که دسته جمعی رفته بودیم!

برای همتون دعا کردم و بعضیا رو هم خیلی ویژه تر دعا کردم..

ایشالله قسمت همتون بشه برید به همین زودیا..

کاروانمون خیلی خوب بود و خداروشکر از همه چیز راضی بودیم..فقط موقع برگشت دوساعت پروازمون تاخیر داشت که طبیعیه دیگه..

از هفته ی پیش که رسیدیم تا دیروز همش مهمون داشتیم و کلی کار کردم!

این وسط مسطا هم تولدم بود که گذشت..

دیگه این که یک مهر رفتیم عروسیه داداشه دوستم(یکی از همون سه تا دوسته صمیمیم).. ازدواجه این پسره کلا پر از ماجرا بود... دوتا از این دوستای صمیمیم با من توی یه دانشگاه بودن و هم رشته بودیم ولی خب یه سال عقب تر از من بودن یعنی اونا یه سال پشت کنکور موندن..

توی دانشگاه خودشون دوتا باهم بودن و یه دختر دیگه هم بهشون اضافه شد و سه تایی صمیمی بودن...

منم از طریق همینا با این نفر سوم دوست شده بودم...

بعد از گذشت مدت ها متوجه شدیم که این نفر سوم تورشو پهن کرده روی داداشه این دوستم و کلی دعوا شد! دوستم میگفت لجم میگیره که با من تا تجریش میومد و میگفت دلم گرفته میخوام برم امامزاده ولی با داداشم قرار داشته و ناراحت بود چرا بهش نگفتن و داداششم گفته بود که دوستت گفت نگیم وووو

دوستیه این سه تا بهم خورد ولی من اصلا خودمو توی دعواها دخالت ندادم چون به من مربوط نبود!

دوستم کلی با داداشش حرف زد و گفت مطمئنم به درد هم نمیخورید چون کلا دختره با معیارای پسره کلی فرق داشت! ولی دختره چنان خودشو خوب نشون داده بود که پسره یک دل نه صد دل عاشق شده بود و بعد از کلی قهر و کشمکش عاقبت رفتن خواستگاری...

بار اول خواستگاری بهم خورد و ظاهرا همه چیز تموم شد...ولی چند ماه بعد اقای داماد دوباره پاشو کرد توی یه کفش که دوباره برن خواستگاری.. و بار دوم دیگه به نتیجه رسیدن و بهم رسیدن...

الان من یه جورایی دوست عروسم محسوب میشم.. عروسم کلی تحویلم میگیره همیشه..فک کنم بخاطر اینه که من خودمو توی دعواهاشون دخالت نداده بودم..

دوستم و عروس میتونستن خیلی باهم خوب باشن ولی فقط همو تحمل میکنن و مثل غریبه ها میمونن با هم...

الان بعد از گذشت چندین ماه که بهم محرمن مشخصه که کم کم پسره داره میفهمه عروس خانوم اونی که فکر میکرده نیست ولی دیگه چاره ای نداره و انتخابه خودشه...تفاوتاشون به عینه مشخصه و همه توی عروسی دلشون برای اقای داماد و مظلومیش و صبوریش سوخته بود..

ایشالله که خوشبخت بشن و به نظرم یکم سعی کنن میتونن بیشتر رفتاراشونو بهم نزدیک کنن.. عروسم دختره بدی نیست.. من ازش بدم نمیاد اصلا..

درمجموع به من خوش گذشت..عروسی بود دیگه..

چند روز دیگه هم عروسیه یکی از همین سه تا دوستمه و به شدت همه در تکاپو به سرمیبریم و اونم بدتر از من همه ی کاراشو گذاشته واسه دیقه ی نود و همچنان خرید جهیزیه اش ادامه داره و هنوز خونه اش رو کامل نچیده ووووو و به این صورت دست به دامن ما شده..

+چقد ناراحت شدم واسه خونواده ی حاجیایی که امثال مکه بودن...جونشون به لبشون رسید تا تموم بشه و خونوادشون کم کم برگردن...

همش میگم خداروشکر مامانم اینا دوسال پیش رفتن وگرنه دیگه دلم راضی نمیشد برن!

صدف ..
۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۵ ۱ نظر