پس کوچه ی دلم

موندنی موندگاره..حالا هرجا که باشه

پس کوچه ی دلم

موندنی موندگاره..حالا هرجا که باشه

یکی هست اون بالا، که خالصانه باهامه

آخرین مطالب
  • ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۷ 7.
  • ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۷ 5.
  • ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۲ 4.
  • ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۴ 3.
  • ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۵ 2.
  • ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۹ 1.

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

گذر زمان رو میشه از تعداد قرصای پدر بزرگی فهمید که روز به روز بیشتر میشن.. از لبخند همیشگی روی لبش فهمید که گاهی کمرنگ تر میشه از دردی که قایمش میکنه تا کسی ناراحت نشه...

گاهی فک میکنم لطف خدا شامل حالم شده و من واقعا درکش نمیکنم!!

این که هرکی بهم میرسه میگه خوش بحالت که نوه ی فلانی هستی..ولی برای من عادیه!! شاید چون از وقتی چشم باز کردم پدربزرگم بوده و قدرشو نمیدونم..

دیشب احساس کردم نگاهش پر از درده..بهم گفت فشارشو بگیرم و همه چیزش طبیعی بود.. گفتم باباجون جاییت درد میکنه؟ بغلم کرد گفت ما دیگه اسقاط شدیم و قاچاقی نفس میکشیم..

بعد اروم  کنار گوشم گفت صدف اگه تا روز عروسیت نبودم، مطمئن باش از همه ی آبروم مایع میذارم که خدا اجازه بده اون شب کنارت باشم.. گفت کافیه دقت کنی تا منو حس کنی که دارم ذوق دیدنتو میکنم توی لباس عروس..

دلم گرفت.. اشکام سرازیر شد! گفت یادته همیشه میگفتی چی میگی به عروس دامادا؟ (اخه معمولا روز عقد عروسو دامادای فامیلا و اشناها میره باهاشون چند دیقه ای خصوصی حرف میزنه و من همیشه شوخی میکردم باهاش که چی میگی و اونم همیشه میگفت واسه تو حرفای ویژه دارم ووو) گفت برات روی یه برگه نوشتم و توی گاوصندوقمه.. گفت اگه نبودم، نخونش تا روز عقدت..

نمیدونم چرا ولی از حرفاش ترسیدم.. میدونستم انقد درد بهش فشار اورده که احساس خطر کرده و داره اون حرفارو بهم میگه..

بعدم یکم نصیحتم کرد که باید محکم باشمو باید نوه ی ارشدش الگوی بقیه نوه هاش باشه و این که سرش بالاس که همه میگن نوه ی حاج حسین دختر خوبیه و پاکه.. و کلی از این حرفا و اخرشم بحثمون به شوخی و خنده گذشت وقتی پسر خالم میگفت اخرش ما صدفو میندازیم توی چاهو لباس خونیشو میاریم میگیم گرگ خوردش.. انقد که همیشه بابابزرگم بهشون میگه صدف نوه ی ارشدمه و باید به حرفش گوش بدید و احترامشو نگه دارید و گاهی اگه حرف خاصی داشته باشه، از بین نوه ها به من میگه..(خب من از همه بزرگترم و بعد از من نوه ی دوم پنج سال از من کوچیکتره و بعدیش یک سال از دومی کوچیکتره و ووو)

واسه سلامتیه همه ی پدربزرگ و مادربزرگا دعا کنید..

خدارو شکر که من سعادت داشتن دوتا پدربزرگو دوتا مادربزرگ خیلی خوبو دارم..

+ توی ادامه ی مطلب یکم از پدربزرگم گفتم..هرکی حوصله نداره نخونه..

صدف ..
۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۰ ۴ نظر

سلام

چند وقته میخوام بیام بنویسم، هی نمیشد! دیگه اخرش بهم تذکر دادن که اومدم..

کلی اتفاق افتاد این چند وقت..ولی الان همشون توی ذهنم نیست!

یکم کارای طرحم بیشتر پیش رفته ولی خب کارای اداریش همچنان ادامه داره!

یکی از همکلاسیای دانشگاهم حدود یه ماهه رفته انگلیس..وقتی شنیدم یهو چقددد دلم براش تنگ شد! چقدم خوشحال شدم براش..امیدوارم موفق باشه.. الان داره ایمونو الرژی میخونه اونجا.. اینجا کنکور داد برای ارشد ولی قبول نشد..ولی کاراشو پیگیری کرد و رفت اونطرف و به سرعت مشغول درس شد..

با این همکلاسیم خیلی خوب بودیم..کلا توی فاز درس بود و کلی خاطره های خوب داریم باهم..

مخصوصا این که با یکی از دخترای کلاسمون یکم روابط عاطفی داشتن و تریپ ازدواج بودن و اون دختره هم باهام صمیمی بود..

دیگه همین باعث میشد با خیال راحت تری باهاش رفتار کنم و حتی شوخی کنم..

الان دختره بنده خدا داغونه! هرچند که هنوزم باهمن و قراره پسره درسشو بخونه و بعدا شاید دختره رو هم بعد از رسمی شدن کارشون ببره اونطرف.. شایدم برگرده.. هیچی معلوم نیست هنوز!

+ یکم سر یه قضیه ای نگران بودم.. پریشب یه دوست بزرگتری نصیحتم کرد و الان حالم خوبه و البته متوجه شدم اشتباهمو و این که باید دیدمو تغییر بدمو در واقع بزرگ بشم..

هرچند از دنیای ادم بزرگا خوشم نمیاد ولی گاهی اوقات توی بعضی زمینه ها ادم مجبوره سازگار بشه با شرایطی که بهش تحمیل میشه..

همیشه ظاهرم سنگی بود توی بعضی موارد.. ولی دلم نازک بود و این باعث میشد اذیت بشم..شاید باید دلم هم یاد بگیره توی همون موارد خاص، سنگی باشه..

یه جورایی یه انقلاب درونی باید در من اتفاق بیفته

+دیگه این که مرسی از همتون که به یادم هستید همیشه

صدف ..
۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۷ ۸ نظر